سر کلاس امروز نشسته بودم ...خوب به درس گوش می کردم . تا این که آخر وقت شدو استاد تصمیم گرفت حضور غیاب کنه .منم دل تو دلم نبود . آخه اولین جلسه ای بود که رفته بودم سرکلاسش . تا این که استاد صدا زد آقای امیرحسین ... . یه دفعه با خوش حالی از این که درسم رو ننداخته با صدای بلند گفتم : جونم استاد "حاضرم

استاد هم زیر چشمی یه نگاهش به من بود و یه نگاه دیگش هم به لیست .

بد یه نگاه این مدلی (  ) هم بهم کرد و گفت شما عزیزم ۵ جلسه ی غیبت داری. کجا بودی؟می ذاشتی دیگه جلسه آخر میومدی.

دوست کناریم یهویی زد زیرخنده . ازخنده ی اون کل کلاس خندیدن . حالا اینا رو ولش.

حرف من همون خرمه که رو پل زاییده . 

دیگه از آخر استاد بم گفت شما میتونی تشریف ببری.

خیلی ضدحال بدی بودااا . یک ساعت سرکلاس باشی و بد از آخر استاد بگه میتونی بری.

الناز یکی از دوستای تو وبم بم گفت که چی بهانه ای بیارم تا استاد قبولم کنه اما الناز

بدکلاس هم کلی با استاد حلفیدم اما هیچ فایده ای نداشت. منم از اون آدمایی نیستم که برم منتش رو بیکیشم .حالا فردا میخوام یه سری به معاون آموزشی بزنم "منت اون رو دیگه باید بیکیشم

ولی حالا در کل هم نشد واسم زیاد مهم نیست.چون درسش ۱ واحدیه...

ولی باز ازاین طرف میبینم که ۱ واحد هم ۱ واحده.

خیلی حرف زدم اینطور نگام نکنین تو رو خداهنوز کلی از حرفام مونده که دیگه جرات نمیکنم بگمچندتا از نقشه هام هم مونده که باید امشب بیکیشم.

توی دوست گلم هم باید بم قول بدی تا سال های باقی مونده تا ابد مواظب خودت باشی.

فعلا....